شاعر : جواد محمد زمانی نوع شعر : مدح و ولادت وزن شعر : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن قالب شعر : ترکیب بند
حیا به گوشۀ آن چشم مست منزل داشت وفا هزارفضیلت زدوست دردل داشت
بـه بـاغ فـطـرت مـا آب نـور پـاشـیـدی زلال کوثرتوشوق خلقت ازگِل داشت
طلـوع مـعـجـزۀ هر رسـول نـام تو بود خـدا تو را به دل انـبـیـاش نـازل داشت
مسیحِ دست توازبس طبیب حـاذق بود سلامـت ازتوامید شـفای عاجـلداشت
رکـوع شوق توتنهـا زکات دادن نیست نـمـازت آیـۀرحـمـت برایسائل داشت
کـسی ز بـعـد تو دریـای ایـسـتـاده نـدید که چشم حیرت دل جستجوی ساحل داشت
نـگــاه آیـنـهات غـرق در تـجــلّـی بــود که مثـل فـاطـمه آئـیـنهایمـقـابل داشت
به جز ولای تو ایمان قـلب کامل نیست
که غیرعاشق تودر بهشت داخل نیست
طـلـوع مـیکـنـد آن آفــتـاب گـنـبـد تــو ز سمت مـشرقِ صبـحآشـنـای مرقـد تو
به غیر نغـمۀ «قد قامت» از منارۀ نور کجاست جـلـوه کند سروِ قـدّ و قامت تو
بـه راههـای سـمـا آشـنــاتـر از خــاکـی وعـین مـبدأ توروشن است مـقـصد تو
بـهرغـم سـورۀ انـسـان پـیـمـبـرنـوری فـرشـته میچـکـد از خـلـقـت مجـرّد تو
شگفت نیستکلامت طلوع معجزه است که جـبـرئـیل نـشـسـته به درس اَبجد تو
تورا بـرای تـولّد به خانه خـوانـده خـدا شکاف کعـبه نباشد به جزخوش آمد تو
شکوه خشم خـدا جـلـوه میکند برخاک اگر به مـعـرکـه بـارد نـگـاه مـمـتـد تـو
چگـونه جغـد نفـاق از قـفـس شـود آزاد که میشـود در خـیـبـر اسـیـر در ید تو
بهفـتـنـه ضـربۀ تـیـغ تـو بیعـدد بـاشد
اگرچه عـالـمی عـمروبن عـبدود باشد
شب از ستاره برای توجان به کف دارد کـنار ساحـل صبحت سحرصدف دارد
زمشـرق آمده تااوجآسـمان خـورشـید هـوای بـوسـه بهگـلـدسـتـۀ نـجـف دارد
شکـوهـت ازشـرر اهلفـتـنه کم نـشود مگرنه ساحـلدریـا همیشه کـف دارد؟ ازآنکه قدر تو چون شام قدر پنهان ماند کتاب خاطره وصف«مع الأسف» دارد
هـنـوز ازلب شـمـشیـرت آب مینـوشد اگـر زمـیـن تـو فــرزنـد نـاخـلـف دارد
جـهـان فـتـنـه اگـرمـانـد نـهـروانـیِ تـو سپاه عزم تو لبیک صف به صف دارد
زحـکـم نـافـذ تــو اقــتــدارمـیجـوشـد
عـدالت از لب این چـشمه آب مینـوشد
توآن گلی که مجرد زرنگ وبوباشی بـه آفـریـنـش ایـنخــاک آبــروبــاشـی
زبان حـق شدهای تاکه درشب معـراج به اشـتـیاق نـبـی طـعـم گـفـتـگـو بـاشی
من ازطـهـارت اسـم توخـوب دانـسـتم که خودبه بـردن این نام با وضوباشی
ببـین که وصلـۀ کـفـش تو خـنده میآرد به وهم اینکه به خـاک اهل آرزو باشی
بگـوبه اهل سـقـیفـه که نـام تـونـبـرنـد تو با شکـوهتـر از این بگـو مگـوباشی
به احـتضارخود آغـوش میگـشایـد دل اگر به قـبروقـیامت تو پیـش روباشی
به حـشرازمددت با نشاط خواهم رفت
به استـواری پا از صراط خـواهم رفت